دنیا کوچولوی مامان و بابادنیا کوچولوی مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

دنیا شیرینی زندگی ما

 

 

 

 

دنیای مامان 17 بهمن 91 ساعت 16:20 دقیقه عصر سه شنبه با وزن 3100 گرم

و قد 52 سانت به روش طبیعی دنیا اومد.

گل نازم زمینی شدنت مبارک

 

نیم ساعت بعد تولد

 

روزهای پایانی 11 ماهگی دنیا

پارسال تو یه همچین روزی 39 هفته و 6 روز بود تو دل مامانی بودی و قرار بود 17 بهمن ماه بدنیا بیای.یاد اون روزا بخیر هم هیجان داشتم برای دیدنت هم نگران بودم که مشکلی برات پیش بیاد. 9 ماه پر از عشق 9 ماه پر از نگرانی 9 ماه پر از انتظار شیرین دیدار.   خدارو شکر که بدون مشکل خاصی 17 بهمن ماه ساعت 16:20  به دنیا اومدی و آغوشمو با گرمای تنت گرم کردی.   2 روز دیگه 1 سال میشه که دیگه کنارمی و بدنیا اومدی.باورم نمیشه 1 سالگذشت با همه خوشی ها و سختیهاش.(تمام این 1 سال و برات نوشتم) حالا دیگه برای خودت شخصیت مستقل پیدا کردی.گاهی که از موردی ناراضی باشی اعتراض میکنی. عاشق تماشای کارتونای خودتی. چ...
15 بهمن 1392

دنیا جونم راه میره

چهارشنبه 11 دی ماه اول ژانویه دنیا جونم 3 قدم بدون کمک راه رفت.خیلی لحظه قشنگی بود.من و بابایی ذوق کردیم برات و دست زدیم.بعدش هول کردی و افتادی.اما متاسفانه یادم رفت عکس بگیرم. دختر گلم اولین قدمات مبارک .نشونه دیگری از بزرگ شدن و مستقل شدنت.   ...
20 دی 1392

دنیا و عروسکش2

دختر گلم دیگه خانوم شدی تو اسباب بازیهات عروسکاتو بیشتر دوست داری و براشون مادری میکنی.لالا میخونی.با شیشه بهشون شیر میدی و بغل میکنی و با خودت میگردونیشون. قربون مهربونیت بره مامانی. گاهی هم میاری میدی به من تا بهش شیر بدم و بخوابونمش.واااااااااااای دنیا نمیدونی چقدر دوست دارمممممممممم بینهایت.غیر قابل وصفه این عشق                                 ...
10 دی 1392

شب یلدای دخترم

     عشق مامانی امسال شب یلدا نتونستیم خونه خودمون باشیم.عمه الهام نینیش به دنیا اومد و شب یلدا از بیمارستان اومد خونه . ما هم رفتیم اونجا تا تو شادیشون شریک باشیمممممم. راستی نی نیشم یه دختره نازه مثل خودت اسمش عسل.امیدوارم که باهم دوستای خوبی باشید. اینم 2 تا عکس از دختر گل مامانی گل همیشه بهارم یلدات مبارک.   ...
5 دی 1392

دنیا جونم لوس شده

اینجا داشتی با سیم دی وی دی بازی میکردی.برای اینکه من چیزی بهت نگم و ازت نگیرم خودتو برام لوس کردی و کار خودتو میکنی.قربون اون ادات.                                                                                                                                           &n...
27 آذر 1392

مریض شدن دنیاااااااااا و روزهای سخت.

سه شنبه 12 آذر ماه مامان بزرگ و خاله اومدن خونه ما  کلی بازی کردی و خوش گذشت بهت.آخر شب هم خسته شدی و 1 شب بودی به زور خوابیدی.ما هم همگی خوابیدیم ساعت 5 صبح به صدای ناله خفیفی بلند شدم.حدس زدم گرسنه باشی و تعجب کردم که تا 5 صبح یکسره خوابیدی.وقتی بغلت کردم متوجه شدمممممم خیلی بدنت داغه ترسیدم بابایی و زود بیدار کردم. تب سنجت و آورد و تبت رو گرفتم وااااااای خدا نزدیک 40 درجه بود دمای بدنت داشتم میمردم از ترس سریع آوردمت بیرون از اتاق.مامان بزرگ و خاله هم بیدار شدن و اومدن پیشت.بهت قطره دادممممممم . لباساتو سبک کردم .بعدش بیدار شدی و تا 7 بیدار بودی و بازی میکردی اصلا هم بیحال نبودی.برام عجیب بود.بعدش خ...
26 آذر 1392