روزهای پایانی 11 ماهگی دنیا
پارسال تو یه همچین روزی 39 هفته و 6 روز بود تو دل مامانی بودی و قرار بود 17 بهمن ماه بدنیا بیای.یاد اون
روزا بخیر هم هیجان داشتم برای دیدنت هم نگران بودم که مشکلی برات پیش بیاد.
9 ماه پر از عشق
9 ماه پر از نگرانی
9 ماه پر از انتظار شیرین دیدار.
خدارو شکر که بدون مشکل خاصی 17 بهمن ماه ساعت 16:20 به دنیا اومدی و آغوشمو با گرمای تنت گرم کردی.
2 روز دیگه 1 سال میشه که دیگه کنارمی و بدنیا اومدی.باورم نمیشه 1 سالگذشت با همه خوشی ها و
سختیهاش.(تمام این 1 سال و برات نوشتم)
حالا دیگه برای خودت شخصیت مستقل پیدا کردی.گاهی که از موردی ناراضی باشی اعتراض میکنی.
عاشق تماشای کارتونای خودتی.
چرا و چیه و دوست داری.خاله ستاره هم همینطور.
گاهی کنترل و میگیری سمت تلویزیون و میخوای که برات روشنش کنم
خانوم کوچولوی مامانی 1 سالگیت پیشاپیش مبارک باشه.
الان که دارم برات مینویسم برف سنگینی اومده.هوا هم سرده و کنار مامانی خوابیدی..امروز 3 تایی با بابا جون رفتیم پشت بوم و عکس گرفتیم.اولین برفی بود که میدیدی .خیلی تعجب کرده بودی و هم جا رو که از برف سفید پوش شده بود نگاه میکردی.گاهی هم برف که میرفت تو چشمات.خودتو تو بغل مامانی قایم میکردی. منم وقتی بهت گفتم مامانی اینا برفه .خندیدی و
گفتی: بَف....بَف.اون دندونای کوچولوتم باهاش دیده میشد
قربون دختر باهوشم که زودی یاد گرفت
این روزای پایانی تک کلمه های بیشتری میگی.تو یه پست دیگه میام برات مینویسم.
اینم عکسای امروز دنیا با مامان و بابا