آخرین روزهای 3 ماهگی
دنیا جون مامانی سلام
دوباره فرصت پیدا کردم بیام برات بنویسم.البته الان تو خواب نازی و هفت پادشاهو خواب میبینی وگرنه من
نمیتونم بیام اینجا. همش دوست داری پیشت بشینم و باهات بازی کنم.اکثر شبا هم خسته ام و خوابم
میگیره.
این روزا همش در تلاشی که غلت بزنی دو باری غلت زدی اما سطحش هموار نبود و قبول نیست.
رو زمین صاف هم میچرخی اما دستت میمونه زیر تنت و نمیتونی درش بیاری و بعد کلی تلاش خسته میشی
و گریت میگیره. وقتی صاف میخوابونمت باز میچرخی.قربون اون پشتکارت عزیزکم.
دیگه اینکه پاهاتم میاری بالا و با کمک دستات میخوای بگیریشون. یکمی توش موفق شدی اما کامل تسلط نداری.
از رو زمین میتونی اسباب بازیهاتو برداری و نگهشون داری حتی کتاب داستانتو.
با خودت و زمین و همه چیز حرف میزنی با صدای بلند و آوازم میخونی.اب دهنتم که به راههههه
همیشه.جیغ زدن رو هم یاد گرفتی اما خیلی ضریفه بیشتر ناز داره صدات. ذوق کردنتم که دیگه دلمو
بردههههههه عشق کوچولوی مامانی و بابایی.
عاشق بیرون رفتنی دوست داری بری بیرون و همه جارو با کنجکاوی نگاه کنی و گاهی هم آواز بخونی.
دیگه تو ماشینم نمیخوابی و بیرون و تماشا میکنی و ذوق میکنی.
اینا نشونه اینه که دیگه داری بزرگ میشی و کنجکاویاتم بیشتر میشه.
راستی 17 خرداد نوبت واکسن 4 ماهگیته از هفته ها قبل باز نگرانیم شروع شده. خداکنه زباد اذیت
نشی مثل سری قبل.اینبار هم با خاله جون میریم.