سه شنبه 12 آذر ماه مامان بزرگ و خاله اومدن خونه ما کلی بازی کردی و خوش گذشت بهت.آخر شب هم خسته شدی و 1 شب بودی به زور خوابیدی.ما هم همگی خوابیدیم ساعت 5 صبح به صدای ناله خفیفی بلند شدم.حدس زدم گرسنه باشی و تعجب کردم که تا 5 صبح یکسره خوابیدی.وقتی بغلت کردم متوجه شدمممممم خیلی بدنت داغه ترسیدم بابایی و زود بیدار کردم. تب سنجت و آورد و تبت رو گرفتم وااااااای خدا نزدیک 40 درجه بود دمای بدنت داشتم میمردم از ترس سریع آوردمت بیرون از اتاق.مامان بزرگ و خاله هم بیدار شدن و اومدن پیشت.بهت قطره دادممممممم . لباساتو سبک کردم .بعدش بیدار شدی و تا 7 بیدار بودی و بازی میکردی اصلا هم بیحال نبودی.برام عجیب بود.بعدش خ...