دنیا کوچولوی مامان و بابادنیا کوچولوی مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

دنیا شیرینی زندگی ما

شیرین شدی گلم.

سلاممممممم گل دخترم مامانی باز فرصت پیدا کرد تا بیاد وبلاگتو آپ کنه. الانم تو خواب نازی. خب حالا میخوام از کارایی که یادگرفتی و دوست داری برات بنویسممممممم. از همون 2 ماهگیت بود که فهمیدم به تماشای تلویزیون علاقه داری مخصوصا کارتون.خیلی ذوق زده میشی و دست و پاهاتو تکون میدی و صدا در میاریییییییی.بعدشم خسته میشی و گریه میکنی. کارتون توپولوها رو دوست دارییییییییییی. عاشق این هستی که رو پاهات وایسی. صداهای مختلفی در میارییییییی.مثل بو وووووووووو.آقوووووووووووو. ما ماااااااااااااااااااااااااااا انگار که قشنگ صدام میکنی دلم ضعف میره. آب دهنتو میدی بیرون و و با لبات صدا در میاری.دستاتو میخوری ملچ ملوچ.زبون درازی هم میک...
16 ارديبهشت 1392

واکسن 2 ماهگی

عزیزکم از چند روز قبل نگران بودم که موقع واکسن زدن اذیت میشی و ممکنه تب کنی.تو اینترنت دنبال مطالبی میگشتم که بتونم بهتر ازت مراقبت کنم.که موفقیت امیز بود و یه چیزایی یاد گرفتم. روز موعود با خاله رقی رفتیم مرکز بهداشت خیلی ناز خوابیده بودی.منم ناراحت بودم و نگرانت قرار بود من بیرون منتظر شم تا خاله ببرتت برای تزریق واکسن. وقتی نوبتمون شد.دل تو دلم نبود.قبل اینکه بری تو اتاق از خواب بیدارت کردم تا هوشیار باشی و یهو تو خواب نترسی. برون منتظرت بودم و دل تو دلم نبود. بالا پایین میکردمممممم. که یهو صدای گریت اومددددددددددد. الهی دورت بگردممممممم خیلی بلند گریه کردی اما زود آروم شدی. منم گریم گرفت و بعدش اومدم پیشت و بغلت کردم...
4 ارديبهشت 1392

اول نوروز 92

روز اول فروردین 3 تایی رفتیم خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ اولین سالی که 3 نفر شدیم خیلی استقبال گرمی ازمون کردن مثل همیشه.همگی منتظر دیدنت بودن آخه 1 هفته ای میشد ندبده بودنت واااااااااای که چقدر خوبه هستی گلممممممممممممممممم. هر جا میریمممممممم شادی کنارمونههههههههه.خدایا شکرت. اینجا صبح قبل بیدار شدنت مامانی تو خواب لباس تنت کردم.اینارو خاله فاطی برات بافتهههههههههههه.دستش درد نکنه خیلی بهت میاد. اینجا هم مثل عروسکااااااااااا میمونی اینو من نمیگمااااااااااااااا هر کسی دیده گفته. اینم تا رسیدیم خونه مامان بزرگینا بیدار شدی ...
4 ارديبهشت 1392

تحویل سال با دختر نازم(43 روزگی)

امسال اولین سالی بود که ما مسافرت نرفتیم عسل مامانی. امسال اولین سالی بود که یه گل ناز به جمع 2 نفرمون اضافه شده. امسال اولین سالی بود که اصلا لحظه سال تحویل رو متوجه نشدیم جیگر مامانی حسابی درگیرت بودم. حمامت بردم خونرو مرتب کردم با کمک بابا وحید و سریع میز رو چیدم. خونه تکونی هم که نگووووووووووو اصلا فرصت نشد. اشکال ندارههههههههه مهم فقط حضورته که برامممممممممم از همه چیز قشنگترهههههههه گرما بخش خونه ما.امسال کلا همه چیز نو بود و قشنگ بهترین لبخند خداااااااااااااااااااااااااا خب حالا اینم عکسایی که ازت انداختمممممممم اینقدر مشغول عکس گرفتن و خوابوندنت بودم که نفهمیدم کی سال تحویل شدددددددددددددددددد. ای...
4 ارديبهشت 1392

40 روزگی دختر نازم

دخترک نازم 40 روزگیتم خاله اومد خونمون تا به مامانی کمک کنه حمومت کنم نازم. همه بهم میگفتن بعد 40 روزگیت خوب میشی دیگه دلیل علمی داره یا نه نمیدونم اما واقعا خوب شدیییییییییییییی خواب و شیر خوردنت منظم شد هورااااااااااااااااااا بعد حموم که مثل فرشته ها خوابیدی قربونت برم اینجا هم بیدار شدی و بازی میخوای قربون خنده های نازت برم ...
16 فروردين 1392

تو این 2 ماهی که اومدی بغلم.

دخترک قشنگم تو این مدت که نیومده بودم اینجا حسابی سرم گرم مراقبت ازت بود.خیلی شیطون بودی و کم خواب.شب تا صبح هم که بیدار بودی.اگه کمک خاله هات نبود اصلا نمیدونم چیکار باید میکردم.خاله هات خیلی دوست دارن و هر روز بهت سر میزنن.همه جوره هوامونو دارن. دنیا جونم روز سوم تولدت بود که حس کردم یکم زردی که اونم با خوردن شیرخشت تا 10 روزگیت خوب شد. از روز 15 تولدتم که دلدردات شروع شد(به خاطر خوردن شیرخشت سردیت شده بود) گلم تمام روز بیقرار بودی.از ساعت 6 غروب هم تا 4 صبح یکسره گریه میکردی و جیغ میزدی.خیلی روزای سختی بود برام.با گریه هات گریه میکردم.طاقت ناراحتیت رو نداشتم.چندین بار بردمت دکتر.که با تغییر داروهات بهتر شدی.کلا این دلدردای وح...
16 فروردين 1392

عکسهای روز تولد 17 بهمن 91

40دقیقه بعد به دنیا اومدن با وزن 3کیلو و 100گرم قد 52 سانت ساعت 4 و 20 دقیقه بعدازظهر   1 روزگی جلو در خونه وقتی گوسفند بریدن بعد حموم کردن(راستی این دور پیچ صوزتیه مال مامانیه.مامان بزرگ برام نگه داشته بود.خوشحالم که دادمش بهت خوشگلم) ...
15 فروردين 1392

خاطره زایمان

روز 17 بهمن صبح ساعت 8 با بابا وحید رفتم بیمارستان شب قبلش تا صبح بیدار بودم و داشتم از آخرین ساعاتی که درونم بودی لذت میبردم و باهات حرف میزدم و بهت آمادگی میدادم و ازت میخواستم قوی باشی.آخه قرار بود با القای درد به دنیا بیایی. وقتی رسیدیم بیمارستان مامان و بابای مامانی هم اومده بودن اونجا. بابا بزرگ هر دوتاییمون رو از زیر قرآن رد کرد. تو دلم یه شوق بود یه نگرانی. بابا وحید رفت که نامه بستری و بده و کارای لازم رو انجام بده.مامان بابایی هم اومد تو این فاصله.ساعت 10 بود که یه خانوم پرستار اومد دنبالمون تا به بلوک زایمان بریم. با کمک مامان بزرگ لباسامو عوض کردم و وارد اتاق شدم.4 نفر رو تخت بودن و 2 نفرشون درد داشت ...
15 فروردين 1392