دنیا کوچولوی مامان و بابادنیا کوچولوی مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

دنیا شیرینی زندگی ما

آخرین روزهای 3 ماهگی

دنیا جون مامانی سلام دوباره فرصت پیدا کردم بیام برات بنویسم.البته الان تو خواب نازی و هفت پادشاهو خواب میبینی وگرنه من نمیتونم بیام اینجا. همش دوست داری پیشت بشینم و باهات بازی کنم.اکثر شبا هم خسته ام و خوابم میگیره.   این روزا همش در تلاشی که غلت بزنی دو باری غلت زدی اما سطحش هموار نبود و قبول نیست. رو زمین صاف هم میچرخی اما دستت میمونه زیر تنت و نمیتونی درش بیاری و بعد کلی تلاش خسته میشی و گریت میگیره. وقتی صاف میخوابونمت باز میچرخی.قربون اون پشتکارت عزیزکم. دیگه اینکه پاهاتم میاری بالا و با کمک دستات میخوای بگیریشون. یکمی توش موفق شدی اما کامل تسلط نداری. از رو زمین میتونی اسباب بازیهاتو بر...
15 خرداد 1392

3 تا 3

مامانی جونم 3 ماه و 3 هفته و 3 روزگیت مبارک عسلکمممممممممممممم 2 روزه سرما خوردی عشقم خیلی ناراحتممممممم خیلی مراقبت بودم .اما از پسر عموت گرفتی خداکنه زودی خوب شی.یکم بیقراری میکنی. دارو هم که نمیتونی بخوری دکترت گفته تا 6 ماه هیچ دارویی نباید بهت بدممممممممم. تمام فکرم اینه که باز خوب شی و شیطونی کنی گل همیشه بهارم  راستی دو روز پیش انگشتای پاهای کوچولوت رو برای اولین بار لاک زدم. خیلی قشنگ شد.با بابا وحید خیلی ذوق کردیم.خودتم دوسش داری و پاهاتو میاری بالا و نگاه میکنیشون و میخوای با دست بگیری.اما هنوز موفق نشدی.   اینم عکس پاهای ناز لاک خوردت.     ...
11 خرداد 1392

شیرین شدی گلم.

سلاممممممم گل دخترم مامانی باز فرصت پیدا کرد تا بیاد وبلاگتو آپ کنه. الانم تو خواب نازی. خب حالا میخوام از کارایی که یادگرفتی و دوست داری برات بنویسممممممم. از همون 2 ماهگیت بود که فهمیدم به تماشای تلویزیون علاقه داری مخصوصا کارتون.خیلی ذوق زده میشی و دست و پاهاتو تکون میدی و صدا در میاریییییییی.بعدشم خسته میشی و گریه میکنی. کارتون توپولوها رو دوست دارییییییییییی. عاشق این هستی که رو پاهات وایسی. صداهای مختلفی در میارییییییی.مثل بو وووووووووو.آقوووووووووووو. ما ماااااااااااااااااااااااااااا انگار که قشنگ صدام میکنی دلم ضعف میره. آب دهنتو میدی بیرون و و با لبات صدا در میاری.دستاتو میخوری ملچ ملوچ.زبون درازی هم میک...
16 ارديبهشت 1392

واکسن 2 ماهگی

عزیزکم از چند روز قبل نگران بودم که موقع واکسن زدن اذیت میشی و ممکنه تب کنی.تو اینترنت دنبال مطالبی میگشتم که بتونم بهتر ازت مراقبت کنم.که موفقیت امیز بود و یه چیزایی یاد گرفتم. روز موعود با خاله رقی رفتیم مرکز بهداشت خیلی ناز خوابیده بودی.منم ناراحت بودم و نگرانت قرار بود من بیرون منتظر شم تا خاله ببرتت برای تزریق واکسن. وقتی نوبتمون شد.دل تو دلم نبود.قبل اینکه بری تو اتاق از خواب بیدارت کردم تا هوشیار باشی و یهو تو خواب نترسی. برون منتظرت بودم و دل تو دلم نبود. بالا پایین میکردمممممم. که یهو صدای گریت اومددددددددددد. الهی دورت بگردممممممم خیلی بلند گریه کردی اما زود آروم شدی. منم گریم گرفت و بعدش اومدم پیشت و بغلت کردم...
4 ارديبهشت 1392