دنیا کوچولوی مامان و بابادنیا کوچولوی مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

دنیا شیرینی زندگی ما

بازگشت دوباره

سلاممممممممم سلام امروز 14 فروردین 92 و به مامانی بعد مدتها اجازه دادی بیاد تا برات بنویسه تو این 2 ماه کلی خاطره و روزای خوب و سخت داشتیم کنار هم دنیا جونم. از اینکه در کنارمی خیلی خوشحالم .خیلی دوست دارم مامانی من عاشقتممممممممممم به همه معنا و اینکه مادر شدم خدارو شاکرم اگه اجازه بدی از امروز میخوام خاطرات این 2 ماه رو برات بنویسم. فعلا میرم اما دست پر بر میگردمممممممممم   ...
14 فروردين 1392

آخرین روزهایی که در منی.(39 هفته و 6 روز)

این روزا روزای آخری هستش که در درونم 2 قلب میتپه .این معجزه خداست. 9ماهه که در وجودمی گل نازمممممممم در من نفس میکشی و در من زندگی میکنی و بزرگ میشی.وقت مستقل شدن نزدیکه دنیای مامانی.از هیچ چیز نترس من همیشه در کنارتم و تنهات نمیذارم گلم.بیا به آغوش خالی ام بیا تا با وجودت گرم شود و زندگی نو آغاز. این روزا آخرین روزایی هستش که حرفام و از درونم میشنوی.قشنگم خدا کنه که روزهای خوبمون رو در وجودت نگه داری و حرفای مامانی رو هم تو عمق احساساتت.و بدونی که من همیشه دوست دارمممممممم و عشقم بهت وصف نکردنیه.عشقی خاص فقط برای تو دختر گلم. دنیا در انتظار تولدی دیگر است تا فرشته ای دیگر را زمینی کند.   &n...
15 بهمن 1391

آخرین روزهایی که تو دل مامانی هستی

سلام به دختر کوچولوی نازم مامانی امروز دقیقا 39 هفته و 4 روزه تو دلمی عزیزم. فک نمیکردم تا این روزای آخر تو دلم بمونی.حسابی غافلگیرمون کردی.آخه دکترم گفته بود خیلی زودتر میای به دنیا و من کلی آمپول زده بودم .تا یک وقتی خیلی زود به دنیا نیای و اذیت نشی. خیلی وقته که دردای کاذب زایمانی دارممم .اما از اومدنت خبری نیستش .انتظاره سختیه.اما شیرینه برامم.   جمعه 6 بهمن بود که با بابا وحید رفتیم بیمارستان برای معاینه آخه دردام زیاد بود. اما بعد معاینه گفتن هنوز آمادگی زایمان و ندارم. و بهم یک سری توصیه کردن تا آماده زایمان شم. و روز چهارشنبه 11بهمن صبح باز برم بیمارستان.همه خوشحال بودن که داری میای ...
12 بهمن 1391

دلنوشته ای برای دخترم دنیا ( هفته 36 )

سلامممممم سلامممممممم دنیا جونم.عشق مامانی.این روزادلم خیلی هوایی شدههههههههههه و عاشقتراز پیش.  کوچولوی من. دلم میخواد بغلت کنم و عطر وجودتو بو بکشم مامانی جونم خوشگلکم. دردام دیگه بیشتر از قبل شده.حس میکنم که دیگه بیقرار شدی.حرکاتت تغییر کرده دیگه بزرگ شدی و اماده به دنیا اومدن.راستی گلم همش حس میکنم که زودی می یای بغلمممممممم. اصلا تا 40 هفته صبر نمیکنی اینو مطمئنم.از یه طرف خوشحالم که میتونم تا چند وقت دیگه ببینمت و زندگیم قشنگتر میشه و پر میشه از جود نازنینت عزیزکم و میتونم مادر بودن رو با تو درک کنم..و از طرفی هم دلم میگیره چون دیگه تو دلم نیستی تا با حرکاتت در همه شرایط آرومم کنی و در همه حال...
19 دی 1391

شب یلدا(33 هفته و 4 روز)

  دختر گلمممم امسال شب یلدا خونه خودمون بودیم 3 تایی خیلی بهمون خوش گذشت دخترم حسابی تو دل مامانی شیطونی میکردی و من و بابایی هم واست ذوق میکردیمممممم.مامانی جونم برات شعر میخوندم همون شعر همیشگی رو تکونات هم  بیشتر میشد.آخه دیگه عادت کردی بهش. بابایی هم وقتی این حالتای من و تو رو می بینه کلی ذوق میکنه و دوست داره بعد خودشم با ما همراه میشه. " width="92" height="82" /> اونشب با بابایی از روزهای آینده که کنارمونی حرف زدیم و توصیفت کردیم وای که چه لذتی بردیم حرف زدن درموردت قشنگترین حس رو همیشه بهمون میده عزیزم. دختر گلم دنیا جون ایشاا... سال دیگه شب یلدا کنار مامانی و بابایی هستی و...
2 دی 1391

سیسمونی گل دخترم

دنیای مامانی اینم سیسمونیت  که کامل چیدمشون البته چون اتاقمون مشترکه فعلا .سعی کردم برات وسایل ضروریتر رو تهیه کنم و یه سری از لباسا و اسباب بازی ها رو  هم نخریدم چون دوست دارم با خودت برم خرید کنم جیگرم. مبارکت باشه   ...
2 دی 1391