دنیا کوچولوی مامان و بابادنیا کوچولوی مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

دنیا شیرینی زندگی ما

تو این 2 ماهی که اومدی بغلم.

دخترک قشنگم تو این مدت که نیومده بودم اینجا حسابی سرم گرم مراقبت ازت بود.خیلی شیطون بودی و کم خواب.شب تا صبح هم که بیدار بودی.اگه کمک خاله هات نبود اصلا نمیدونم چیکار باید میکردم.خاله هات خیلی دوست دارن و هر روز بهت سر میزنن.همه جوره هوامونو دارن. دنیا جونم روز سوم تولدت بود که حس کردم یکم زردی که اونم با خوردن شیرخشت تا 10 روزگیت خوب شد. از روز 15 تولدتم که دلدردات شروع شد(به خاطر خوردن شیرخشت سردیت شده بود) گلم تمام روز بیقرار بودی.از ساعت 6 غروب هم تا 4 صبح یکسره گریه میکردی و جیغ میزدی.خیلی روزای سختی بود برام.با گریه هات گریه میکردم.طاقت ناراحتیت رو نداشتم.چندین بار بردمت دکتر.که با تغییر داروهات بهتر شدی.کلا این دلدردای وح...
16 فروردين 1392

عکسهای روز تولد 17 بهمن 91

40دقیقه بعد به دنیا اومدن با وزن 3کیلو و 100گرم قد 52 سانت ساعت 4 و 20 دقیقه بعدازظهر   1 روزگی جلو در خونه وقتی گوسفند بریدن بعد حموم کردن(راستی این دور پیچ صوزتیه مال مامانیه.مامان بزرگ برام نگه داشته بود.خوشحالم که دادمش بهت خوشگلم) ...
15 فروردين 1392

خاطره زایمان

روز 17 بهمن صبح ساعت 8 با بابا وحید رفتم بیمارستان شب قبلش تا صبح بیدار بودم و داشتم از آخرین ساعاتی که درونم بودی لذت میبردم و باهات حرف میزدم و بهت آمادگی میدادم و ازت میخواستم قوی باشی.آخه قرار بود با القای درد به دنیا بیایی. وقتی رسیدیم بیمارستان مامان و بابای مامانی هم اومده بودن اونجا. بابا بزرگ هر دوتاییمون رو از زیر قرآن رد کرد. تو دلم یه شوق بود یه نگرانی. بابا وحید رفت که نامه بستری و بده و کارای لازم رو انجام بده.مامان بابایی هم اومد تو این فاصله.ساعت 10 بود که یه خانوم پرستار اومد دنبالمون تا به بلوک زایمان بریم. با کمک مامان بزرگ لباسامو عوض کردم و وارد اتاق شدم.4 نفر رو تخت بودن و 2 نفرشون درد داشت ...
15 فروردين 1392

بازگشت دوباره

سلاممممممممم سلام امروز 14 فروردین 92 و به مامانی بعد مدتها اجازه دادی بیاد تا برات بنویسه تو این 2 ماه کلی خاطره و روزای خوب و سخت داشتیم کنار هم دنیا جونم. از اینکه در کنارمی خیلی خوشحالم .خیلی دوست دارم مامانی من عاشقتممممممممممم به همه معنا و اینکه مادر شدم خدارو شاکرم اگه اجازه بدی از امروز میخوام خاطرات این 2 ماه رو برات بنویسم. فعلا میرم اما دست پر بر میگردمممممممممم   ...
14 فروردين 1392

آخرین روزهایی که در منی.(39 هفته و 6 روز)

این روزا روزای آخری هستش که در درونم 2 قلب میتپه .این معجزه خداست. 9ماهه که در وجودمی گل نازمممممممم در من نفس میکشی و در من زندگی میکنی و بزرگ میشی.وقت مستقل شدن نزدیکه دنیای مامانی.از هیچ چیز نترس من همیشه در کنارتم و تنهات نمیذارم گلم.بیا به آغوش خالی ام بیا تا با وجودت گرم شود و زندگی نو آغاز. این روزا آخرین روزایی هستش که حرفام و از درونم میشنوی.قشنگم خدا کنه که روزهای خوبمون رو در وجودت نگه داری و حرفای مامانی رو هم تو عمق احساساتت.و بدونی که من همیشه دوست دارمممممممم و عشقم بهت وصف نکردنیه.عشقی خاص فقط برای تو دختر گلم. دنیا در انتظار تولدی دیگر است تا فرشته ای دیگر را زمینی کند.   &n...
15 بهمن 1391

آخرین روزهایی که تو دل مامانی هستی

سلام به دختر کوچولوی نازم مامانی امروز دقیقا 39 هفته و 4 روزه تو دلمی عزیزم. فک نمیکردم تا این روزای آخر تو دلم بمونی.حسابی غافلگیرمون کردی.آخه دکترم گفته بود خیلی زودتر میای به دنیا و من کلی آمپول زده بودم .تا یک وقتی خیلی زود به دنیا نیای و اذیت نشی. خیلی وقته که دردای کاذب زایمانی دارممم .اما از اومدنت خبری نیستش .انتظاره سختیه.اما شیرینه برامم.   جمعه 6 بهمن بود که با بابا وحید رفتیم بیمارستان برای معاینه آخه دردام زیاد بود. اما بعد معاینه گفتن هنوز آمادگی زایمان و ندارم. و بهم یک سری توصیه کردن تا آماده زایمان شم. و روز چهارشنبه 11بهمن صبح باز برم بیمارستان.همه خوشحال بودن که داری میای ...
12 بهمن 1391

دلنوشته ای برای دخترم دنیا ( هفته 36 )

سلامممممم سلامممممممم دنیا جونم.عشق مامانی.این روزادلم خیلی هوایی شدههههههههههه و عاشقتراز پیش.  کوچولوی من. دلم میخواد بغلت کنم و عطر وجودتو بو بکشم مامانی جونم خوشگلکم. دردام دیگه بیشتر از قبل شده.حس میکنم که دیگه بیقرار شدی.حرکاتت تغییر کرده دیگه بزرگ شدی و اماده به دنیا اومدن.راستی گلم همش حس میکنم که زودی می یای بغلمممممممم. اصلا تا 40 هفته صبر نمیکنی اینو مطمئنم.از یه طرف خوشحالم که میتونم تا چند وقت دیگه ببینمت و زندگیم قشنگتر میشه و پر میشه از جود نازنینت عزیزکم و میتونم مادر بودن رو با تو درک کنم..و از طرفی هم دلم میگیره چون دیگه تو دلم نیستی تا با حرکاتت در همه شرایط آرومم کنی و در همه حال...
19 دی 1391